داستان بچههایی که توی قلب مادرانشان هستند؛
بچه را گذاشتند توی بغلم. امیرحسین نه گریه کرد و نه ترسید. من هم احساسی به او نداشتم. فقط با دستش گوشه روسریام را چنگ زد. بعد از چند دقیقه که خواستند او را ببرند گریه کرد. یک مقدار زمان دادند و دوباره خواستند او را ببرند. بچه باز هم گریه کرد. همانجا گفتم اصلا این بچه هرچه که میخواهد باشد. من میخواهم او را به خانه ببرم. یکدفعه مهرش به دلم سرازیر شد.
کد خبر: ۱۷۲۲۹۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۰
کد خبر: ۴۶۷۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۳۱